داستان و حکایت دانا و بازرگان
داستان و حکایت دانا و بازرگان :
روزی مردی بازرگان خری را به زور می كشید تا به فرد دانایی رسید.
دانا پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد یك طرف گندم طرف دیگر ماسه.
دانا پرسید به جایی كه می روی ماسه كمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد خیر به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم.
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هیچ
بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت.
***
از داستان بالا در دوجنبه می توان برداشت داشت:
برداشت اول مربوط است به رفتار بازرگان، استراتژیست ها نیز همین مشکل را دارند. استراتژیست ها باید یاد بگیرند که با مدیران و مالکان کار کنند و مالکان نیز باید بیاموزند که از عقل و تحلیل و هوش استراتژیست ها استفاده کنند. همین مساله بین سیاست گذاران و تحلیل گران نیز هست. همین مساله بین مدیران و مشاوران نیز هست.
افراد حرفه ای معمولاً تمام تلاش خودشان را می کنند تا از علم و دانش دیگران هر چند کوچک و اندک استفاده کنند تا بتوانند از آن در مسیر موفقیت استفاده کنند
برداشت دوم مربوط است به فرد دانا، بسیاری از مشاوران و دانایان هستند که همواره در حال رهنمود دادن به دیگران هستند، در بیان راهکارها خیلی خوب و عالی عمل می کنند اما متاسفانه خودشان در عمل بسیار ضعیف هستند. اگر در زمره این افراد هستید تمام تلاشتان را بکنید که ابتدا خودتان عامل باشیدف اینگونه دیگران خیلی سریعتر و ساده تر به گفته های شما گوش فرا می دهند.
–
دیدگاهتان را بنویسید