داستانی عبرت آموز
داستانی عبرت آموز : تام با خودش گفت، دیگر وقتش رسیده که پاداش امسال خودم را قطعی کنم. مثل آب خوردن است. گلوی خودش را صاف کرد و دیگر اعضای کمیته اجرایی شرکت را خطاب کرد.
او اینگونه شروع کرد: «به نظر من، یک بازار بیثبات فقط پر از ریسک و خطر نیست، بلکه فرصتهای زیادی هم در آن است. به همین خاطر است که من این شیوه منحصر به فرد را توسعه دادم تا عملاً افزایش 22% فروش را در سال بعد تضمین کنیم. همه شما اطلاعات کلی را که هفته پیش برای شما ارسال کردم و کلیت ایده من را در این زمینه نشان میداد، دیدهاید»
دیوید ، مدیرعامل شرکت، صحبت او را قطع کرد و گفت: «تام، من هیچ کدام از پرسنل تو را این جا نمیبینم. چه افرادی با تو روی این موضوع کار کردند؟»
تام سر خود را تکان داد و گفت: «تقریباً همه این کار را خودم انجام دادم، چند نفر از اعضای تیمم اینجا و آنجا روی جزئیات کار کردند، ولی این پروژه شخصی خودم بود و میخواستم مطمئن شوم تمام جزئیات کاملاً با هم مطابقت داشته باشند»
دیوید ابروهای خود را بالا انداخت. این نشانه خوبی نبود ولی تام متوجه آن نشد.
دیوید گفت: «پگی انسن چطور؟ در سال گذشته او چند بار درباره این نظریه با من صحبت کرد»
تام پاسخ داد: « پگی جوان باهوشی است. او کاملاً مزایای این رویکرد را درک میکند»
دیوید مکسی کرد و گفت: «تام، این ایده پگی است»
تام پاسخ داد: «ببخشید؟ او باهوش و بااستعداد است، ولی توانایی این را ندارد که خودش به این ایده برسد»
مدیرعامل به مسئول صوت و تصویر در پشت اتاق نگاهی کرد و با تکان دادن سرش به او اشاره کرد. صدای پگی از بلندگوهای اتاق پخش شد.
« تام، این بار سوم است که طرحم را برایت فرستادهام. طرح من این پتانسیل را دارد که درآمد شرکت را در سالهای آینده به مراتب تغییر دهد. آیا وقت کردهای نگاهی به آن بیندازی؟ »
« آره، آره، دیشب نگاهش کردم» – صدای تام بود.- «ولی مطمئن نیستم که وقتش الان است. باید بیشتر فکر کنم…»
دیوید اشاره کرد که صدا قطع شود و گفت: «تو ایده او را دزدیدی و به نام خودت ارائهاش کردی.»
تام کمی از میز فاصله گرفت و گفت. «دیوید، آیا یک دستگاه ضبط صدا در دفتر من کار گذاشتهای؟»
افراد داخل اتاق شروع کردند به خندیدن. نمیتوانستند جلوی خود را بگیرند.
دیوید که گیج شده بود گفت «چی؟»
«تو واقعاً نمیدانی که ما مدتی است هر صحبتی را در هر اتاق ساختمان ضبط میکنیم؟»
«از کی تا حالا؟»
« سه ماه میشود. من پنج بار در مورد آن یادداشت فرستادم، جلسات گروهی متعددی داشتیم که توضیح دهیم چرا این کار را میکنیم. ما به همه هم گفتیم چگونه میتوانند ضبط صدا را با فشار دادن دکمه *محرمانه* متوقف کنند.»
«امکان ندارد.»
«تو اخراجی، تام»
تام فریاد زد: «مرا اخراج میکنی چون یک ایده ناقص را از یک جوانک 26 ساله گرفتم و آن را به یک طرح ویژه تبدیل کردم؟«
دیوید با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «نه تام. من تو را اخراج میکنم چون یک آدم خودخواه هستی که اصلاً متوجه نمیشود اطرافش چه میگذرد و ما در دنیایی رقابت میکنیم که باید متوجه هر چیزی شویم که در اطرافمان رخ میدهد.«
دیدگاهتان را بنویسید